سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
طلبه تخریبچی
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
سه شنبه 92/6/26 :: 2:34 صبح

افسران -  امام رضا گفت به خواهرم چیزی نگو

افسران -  امام رضا گفت به خواهرم چیزی نگو
افسران -  امام رضا گفت به خواهرم چیزی نگو
افسران -  امام رضا گفت به خواهرم چیزی نگو

تصاویر اقدام قشنگ و پر رمز و راز خدام با محبت امام رضا علیه السلام در سر زندن به بیماران و تبرک کردن سر و دیده و صورت آنها با با پرچم گنبد سلطنتی امام رئوف دیدنی است.

یاد خاطره ای لطیف برای دهه کرامت و این روزهای میکده رضوی افتادم:

خادم این روضه رضوان می گفت دختر بچه شفا گرفته بود. با تب و تاب ازش سوال کردم چه دیدی و چه شنیدی؟

دخترک با آرامشی خاص گفت هیچ. فقط پدرم را خبر کنید
پدر دخترک که رسید طفل به گریه و هق هق افتاد: امام رضا گفت «به بابات بگو دیگه به خواهرم چیزی نگه»

پدر که از شفای کودکش بی قرار بود با شنیدن این جمله اختیار از کف داد. نفسش که برگشت به خادم گفت: دخیل که بستم به امام رضا گفتم: می خوای دخترمو شفا ندی شفا نده. اما برگردم قم به خواهرت گلایه خواهم کرد.


میلاد امام رئوف مبارک باد




موضوع مطلب :

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!

می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...

گذشت و به مقصد رسیدیم .

موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم! تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!اا




موضوع مطلب :
جمعه 92/4/21 :: 5:50 صبح

 




موضوع مطلب :

خطیب شهیر حجه الاسلام والمسلمین حاج آقای باقری که از شاگردان آیت الله العظمی میلانی هستند، میگفتند:یک بار خدمت استادم آیت الله العظمی میلانی بودم، ایشان فرمودند:فلانی! منبری که می روی چهل نفر از این جوانان پای منبرت را بیاور؛ کارشان دارم. بنده از این دستور استاد تعجب کردم؛ولی اطاعت امر کرده و چهل نفر از جوانان را آوردم. آقا فرمودند: یکی یکی بیایند داخل اتاق.
ما اصلا نفهمیدیم چه کار دارند.فقط هر جوانی که وارد می شد، پس از چند لحظه با چشمم گریان بیرون می آمد و اصلا حرف نمی زد و حدوداً بیست نفر وارد شدند تا این که من بی تابی کردم و داخل رفتم ببینم حکایت چیست! وقتی وارد اتاق شدم، آقا نشسته بودند و کفنشان هم کنارشان بود و هر جوانی که داخل می شد از او می پرسید: تو امام حسین(علیه السلام)را دوست داری؟ آنه جواب می دادند:بله آقا. می فرمود: خیلی؟! جواب می دادند: إن شاء الله که همین طور است.
به محض این که اشک از دیده ی جوانان جاری می شد، آیت الله میلانی سریع کفن خودشان را به اشک آنها می مالید و با دیدن این صحنه،جوان ها بیشتر منقلب می شدند و گریه می کردند و از اتاق بیرون می آمدند.
بعد از ایشان پرسیدم:آقا! شما که مرجع هستید و اجازه ی اجتهاد خیلی از مراجع را داده اید دیگر به این مسئله احتیاج ندارید.آقا فرمودند: اگر به دردم بخورد، همین توسّل به حسین زهرا(علیهما السلام) است.
حلّال جمیع مشکلات است حسین شوینده ی لوح سیّئات است حسین ای شیعه تو را چه غم ز طوفان بلا جایی که سفینه النجاه است حسین




موضوع مطلب :

 

 

بچه بودیم با هم می رفتیم هیئت و مسجد ...

منو رضا کاوندو مهدی فطرس ...

همیشه محجوب و آرام بود و نورانیت خاصی داشت ...

امروز که خبر شهادتش رو دادند وسط اتوبان تهران - کرج بودم ...

مهدی خراسانی بهم اس ام اس داد که مهدی شهید شده ...

شهادت مبارکش باد




موضوع مطلب :

 

چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن    .    

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه    !    

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت    .    

استاد 50 ساله ‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم    .    

من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

این برای چیه؟

از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین !!!

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

چه شرطی؟

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

***

استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:

به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟!!

 




موضوع مطلب :
چهارشنبه 90/6/23 :: 3:30 صبح

به نام خدا

دوستان سلام

مدتی هست که دیگه فرصت نمیکنم وبلاگم رو ابدیت کنم ....

دلم برای همه چی تنگ شده ... برای خودم ... خود دهه هفتاد ... برای مسجد محلمون ... برای شهرام گودرزی و رضا کاوند و نو جوانی و علی نوریجانی و ....

دلم برای شهدا تنگ شده ... برای دوران خوش طلبگی و برای شهدا و شهید بازی تنگ شده ...

خیلی چیزا عوض شده ...من هم عوض شدم ...اما من دلم برای این ادم می سوزه و دلم برای ادم سالهای نو جوانی تنگ شده ...

کاش میشد دو باره به نو جوانی و دوران شیرین گذشته برگشت ...

کاش میشد دوباره شروع کرد... .

اگر میشد حتما طور دیگری شروع می کردم .




موضوع مطلب :
دوشنبه 90/3/16 :: 2:19 عصر

چند ماه قبل از رحلت امام (رضوان‌اللّه‌علیه)، مرتب از من می‌پرسیدند که بعد از اتمام دوره ریاست جمهوری، می‌خواهید چه کار کنید. من خودم به مشاغل فرهنگی زیاد علاقه دارم؛ فکر می‌کردم که بعد از اتمام دوره ریاست جمهوری، به گوشه‌ای بروم و کار فرهنگی بکنم.

وقتی از من چنین سؤالی کردند، گفتم اگر بعد از پایان دوره ریاست جمهوری، امام به من بگویند که بروم رئیس عقیدتی، سیاسی گروهان ژاندارمری زابل بشوم – حتی اگر به جای گروهان، پاسگاه بود – من دست زن و بچه‌ام را می‌گیرم و می‌روم! واللَّه این را راست می‌گفتم و از ته دل بیان می‌کردم؛ یعنی برای من زابل مرکز دنیا می‌شد و من در آن‌جا مشغول کار عقیدتی، سیاسی می‌شدم! به نظر من، بایستی با این روحیه کار و تلاش کرد و زحمت کشید؛ در این صورت خدای متعال به کارمان برکت خواهد داد.

 




موضوع مطلب :

به نام خدا

سال نو مبارک

سپاس خدایی که به من آموخت که همه چیز به حول و قوه الهی حل شدنی است

در سال جدید امیدواریم که خدا توفیق تغیر به همه جهان عنایت فرماید ... سال گذشته سال بیداری و آغاز رویکرد تغییر بود یعنی همان وعده ای که خداوند به انسانها داده و دکتر محمود احمدی نژاد در چند سال گذشته ان را خاطر نشان کرد .و بعضی ها مسخره کردند .

چرا نباید در جهان تغییری اتفاق بیفتد در صورتی که عدهای سیرند در حد مرگ و عده ای گرسنه در حد مرگ ؟!!!

البته نباید فراموش کرد که نا دیده گرفتن کرامت انسانی مهم تر از شکم گرسنه است اما خوب چه کنم که کرامت انسانی را نمی توان به تصویر کشید ...

به نظرم به عکسهای زیر باید با عنوان بدون شرح نگریست و بعد با خود تعیین تکلیف کنیم که چه باید کرد در سال جدید ؟!....

 




موضوع مطلب :

به نام خدا

سلام

از طرف امت حزب الله از قاضی پرونده آقای اشتهاردی تقاضا داریم احمدی نژاد را محکوم به اعدام کند چرا که با رای خود دودمان اجانب را به باد داد و مانع به نتیجه نشستن فتنه گری عده ای شد.  




موضوع مطلب :
<      1   2   3   4      >
موضوعات
پیوندها
امکانات جانبی

بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 28
کل بازدیدها: 317499